گاه نگاری های یک مهندس



چهار مرد ناهارشون را خوردن و سر میز جلوی تخته وایت برد نشستن، یکیشون میگه اینجا قراره جلسات مهم برگزار بشه و نور باید بیشتر بشه و بقیه تایید میکنن. همه ریش دارن و روی پیشونیشون یک خشکی و چروکیدگی هست. یکیشون بلند میشه و ماژیک را بر میداره و روی تخته مینویسه: 1- اصلاحات . و پقی میخنده! بقیه هم نگاهی میکنن و میخندن. در ماژیک را میبنده و میشینه. 


شاید این روزها من از معدود نفراتی باشم که از دعوت شدن به ناهار خوشحال که نیست هیچ ناراحت هم هست. فکر میکنم اگه با کسی که دوست داری تا سرکوچه هم بری و برگردی خیلی بیشتر بهت خوش میگذره تا با کسی که دوست نداری به سفر آفریقا بری!
نرفتن به این ضیافت چیزی را عوض نمیکنه و حتی بدتر هم میکنه، پس مجبورم به نوشیدن این جام.
اگر پیام ها را جواب ندادم احتمالا به توافق صلح نرسیدم و شب را در بازداشت به سر میبرم!

گاهی لازم نیست اصلا یک حرفهایی را برای کسی بگیم، گاهی لازم نیست اصلا درباره چیزی توضیحی بدیم، با این گفتن ها برعکس یک سری علامت سوال توی ذهن طرف مقابل میکاریم، چیزی را بهتر نمیکنیم فقط پدر طرف را در میاریم. 

گاهی لازم نیست یک کارهایی را انجام بدیم؛ فقط برای اطمینان حاصل کردن. مثلا لازم نیست یک خرس قهوه ای را بغل کنیم تا مطمئن بشیم که واقعاً مثل خرس قصه جنگله یا نه میتونه کمرمونو بشکنه!

گاهی وقتها صبر و تحمل و تأمل لازمه.

______________________________

هیچوقت آدمها را سرزنش نکنیم حتی توی خیالمون! 



- ما یک مـثال داریم که میگه: هرکسی را منع کردی خدا انگشت میکنه توی چشمت!  یک هفته پیش گفتم فلانی چطور همچین خطا و اشتباهی کرده و امروز دقیقا در فاصله همین یک هفته خودم همین خطا را انجام دادم.  انگار که خواب بودم یکدفعه بیدار شدم.

تا حالا همچین تجربه ای داشتین؟

پی نوشت: چند روز قبل دوستان توی نظرات فرمودن که خوندن وبلاگ توی گوشی سخته و این مشکل در قالب واقعا حس می شد، برای همین از کاربلدترین سایت در زمینه طراحی قالب کمک گرفتم و یک قالب ساده و بنظر خودم زیبا استفاده کردم.

پی نوشت 2: واای آمپول؟ پاستاریونی؟ میلیونر میامی؟خانم یایا؟ مارموز؟ آخه اسم فیلم قحطیه؟ حالا باز پیشونی سفید 2 خوبه!



چند روز قبل از صدای بغض آلود دوستی عزیز بغض کردم و دیشب از اشک های یک عزیز لبریز شدم  و امروز از اشک های مادرم سر رفتم، توی چند روز دو تا جوون مثل گل از دست دادیم. ظهر با ناراحتی مرخصیمو نوشتم تا برای ختم میثم راهی شهرستان بشم که یکدفعه رمزعلی با یک شلوار کردی با مارک آدیداس جلوم ظاهر شد. انگار یک بچه را را گذاشته باشی توی گلدون و براش سیبیل گذاشتی، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. سخت ترین روزها هم میگذرن و ما نمیتونیم جلوی سرنوشت را بگیریم فقط میتونیم باهاش کنار بیایم.



اولین بار بهم گفته بودن ماشینِ سرویس سفید رنگه! راس ساعت 5:45 توی اون هوای سرد و گرگ و میش، سرخیابون منتظر بودم که یک مینی بوس توی شلوغی جلوم ایستاد، اما خب چون خاکستری بود اهمیتی بهش ندادم و چند لحظه بعد دیدم یک مرد پیشونی بلندِ(تقریبا تا فرق سرش) سیبیلو از پشت شیشه اشاره کرد سوار شو! خوب که دقت کردم دیدم رمزعلی خودمونه! سوار شدم و همون صندلی اول نشستم، توی سرویس چند نفر دیگه هم بودن که بنظرم درجه هوشیاریشون زیر چهار بود و تقریبا توی کما بودن، رمزعلی هم چند ثانیه بعد به شکل حیرت آوری بیهوش شد، جوری که واقعاً بنظر میومد مثل فیلما یکی از پشت زده توی سرش و بیهوش شده.
کمی بالاتر دوستانِ صمیمی راننده سوار شدن و احوال پرسی و شوخی های آبگوشتی و. شروع شد، راننده هم مثل آقا سروش! عادت داشت برای صحبت حین رانندگی به شخص مقابلش نگاه کنه و متأسفانه چون اون شخص مقابلش نبود مجبور بود بچرخه و به پشت سرش نگاه کنه و همین کار خاطره موتور سواری با سروش را برای من زنده میکرد!
روز بعد منتطر مینی بوسِ خاکستری بودم که یک مینی بوسِ راه راه سفید خاکستری جلوم ایستاد و با تعجب دیدم که باز همون آقای پیشونی بلندِ سیبیلو یعنی همون رمزعلی خودمون با حرکت شدید دست اشاره میکنه که سوار شو! نمیدونم چجوری ولی لحجه ی اردبیلیش و میزان شاکی بودنش از دست ت دادنش پشت شیشه هم پیدا بود‌؛ که میگفت یالا سوارشو پسرررجااان!
اون روز متوجه شدم که ماشین سفیده و  از شدت کثیفی مایل به خاکستری شده و الان هم رنگ راه راهش بخاطر دستمال نیمه کاره ای بود که راننده صبح کشیده بود. البته رد روی ماشین طوری بود که بیشتر بنظر میومد یک آدم با پالتوی خیس بصورت رندوم خودشو مالیده به ماشین.
ایندفعه بعد از سوار شدن رفتم و صندلی آخر نشستم اما نه از ترس تصادف بلکه از ترس خفگی!
راننده روی ماشین یک بخاری بسته بود که تنظیم دماش مثل اجاق های قدیمی بود یعنی کلا روی 400 درجه فارنهایت تنظیم میشد و استارت میخورد و بعد حس میکردی همزمان چهارصد تا سشوار روی آخرین توان از نقاط مختلف بهت باد میزنه! ردیف اول تا رسیدن به مقصد نیم پز میشد و ردیف آخر کاملا گرم میشدن!
این آخر ماجرا نبود و رنگ اتوبوس توی اون برهه زمانی باز تغییر کرد و یک بار به لطف بتونه قرمز و سفید شد و دفعه بعد نارنجی شد و تا امروز نارنجی ماند!



خیلی وقته که دیگه برای بلاگ نویسی به لپ تاپم دست نزدم؛ از بالای کمد چپ چپ نگاه میکنه و میگه: فکر کن یک روز نباشم اونوقت آرزومو میکنی!

واقعاً میشه؟ دلتنگ لپ تاپت بشی؟ ولی آره حتماً میشه! مثل اولین ماشینم که موقع خداحافظی زیر سایه دیوار بغض کرده بود و زیر چشمی نگاهم میکرد یا گوشی موبایلم وقتی پشت ویترین مغازه برام دست ت میداد و دلم براش تنگ میشد!

ما به چیزهایی که دوره ای همراهمون بودن وابسته میشیم، مثل ساعت، کیف، کفش و یا حتی یک کلاه اما این وابستگی با ورود یک جایگزین جدید به مرور فراموش میشه. 

ولی یک چیزهایی هستن که جایگزینی ندارن، فقط یکبار میان، میتونیم ازشون استفاده کینم، از بودن کنارشون لذت ببریم و بخاطر بودنشون قدردان باشیم. حواسمون به اینها خیلی باشه. 


پنج مرد ناهارشون را خوردن و سر میز جلوی تخته وایت برد نشستن، یکیشون میگه اینجا قراره جلسات مهم برگزار بشه و نور باید بیشتر بشه و بقیه تایید میکنن. همه ریش دارن و روی پیشونیشون یک خشکی و چروکیدگی هست. یکیشون بلند میشه و ماژیک را بر میداره و روی تخته مینویسه: 1- اصلاحات . و پقی میخنده! بقیه هم نگاهی میکنن و میخندن. در ماژیک را میبنده و میشینه. 


قدیم ها هوای بهار با الان فرق داشت، یک لحظه ابر بود یک لحظه آفتاب، دلچسب بود اونم واسه ما که بچه بودیم و شوق تعطیلات بهاری را داشتیم. پاچه های شلوارمون را بالا میزدیم و با کاسه و جارو مشغول شستن فرش میشدیم، فرش های شسته شده از دیوار حیاط خونه ها آویزون بود و آفتاب میخورد، همه چیز بوی نو و تازگی میداد اما اومدن بهار برای من همیشه با یک غمی همراه بود مثل غم غروب جمعه، غمِ عصر روز سیزده بدر! گاهی فکر کردن به پایان جلوی لذت بردن از لحظات را میگیره. ‌‌نمیدونم چجور میشه جلوی این غم را گرفت اما گاهی هست! 


نهم فروردین ماه سال 1398، مراسم عروسی آخرین دختر مش حسین و زیبنده خانوم بود! مش حسین حالا 15 ساله که دیگه پیش ما نیست و همه ما به احترام همسرش و آخرین دختر خانواده، از گوشه کنار دنیا دور هم جمع شدیم تا این اتفاق را جشن بگیریم. همه چیز همانطور پیش رفت که باید! 

زمان مثل برق و باد گذشت و  شب آخر رسید، صبح روز بعد همه راه خودشون را میرن و ننه حالا بعد از عمری برای اولین بار تنهای تنها میشه، بدون مش حسین و بدون بچه ها! آخر شب وقتی دختر کوچیکه پتو را میکشید رو‌ش با دستمال قطره های کنار چشمش را پاک کرد و گفت دیگه خوشی تموم شد. ننه حالا توی تنهایی خیالش از آخرین دخترش هم راحته. 


سه تا قوطی یک کیلویی دانمارکی

دو تا یک کیلو پشمک یزدی

یک کیلو شکلات با سلیقه خودم

تنها یادداشتی که بعد از پاک شدن کامل اطلاعات در این چند ماهه توی گوشیم هست! واسه یک روز بعد از عروسی خاله کوچیکه یعنی 42 روز قبله ! نمیدونم چه رسم عجیبیه که حتما روز بعد از مراسم همه اینارو(شیرینی و پشمک و شکلات) را با معجونی عجیب غریب به اسم آرد روغنی و کلی چیزهای دیگه مثل تخم مرغ و گوشت و دل و جیگر و. میفرستن خونه داماد! اونروز، روز گرمی بود و احساس خوبی داشتم ازینکه همه چیز سر راست بود! توی شهر کوچیکی مثل جهرم شاید قنادی زیاد باشه اما همه میدونن قنادی درجه یک فقط هدیه است! یک جای پارک درست جلوی قنادی پیدا کردم و پیاده شدم. وقتی برگشتم تا شیرینی ها را توی ماشین بگذارم دیدم یک نفر دوبل ماشینم پارک کرده از نگاهم تمام فحش ها را خوند و با سراشاره کرد تشریف میبرید؟ بی اهمیت وسیله ها را روی صندلی عقب گداشتم و رفتم از خشکباری شکلات بخرم! هیچ فکر نمیکردم خرید شکلات انقدر کار سختی باشه، پنجاه تا سبد پر از شکلات و آبنبات دورتادور مغازه بود که دلم همشو میخواست، حالا فهمیدم چرا این قسمت را به انتخاب خودم گذاشته بودن! قدیم فقط ازون تافی ها بود که توی زرورق و پلاستیک آبی، سبز یا قرمز پیچیده شده بود‌‌؛ فکر کنم اسمش شکلات کره ای بود! خدا را شکر دوران این مذخرف تمام شده بود و نمونه اش دیگه پیدا نشد واسه همین گشتم دنبال مارک محبوبم مریداس‌؛ شکلاتهای کاکائویی با طعم های مختلف که بسته بندی رنگ وارنگ و شیکی داشت. سرتاس را گرفتم تا پلاستیک را پر کنم اما واسه یک کیلو شکلات حجم مشما کافی نبود و فروشنده یک کیسه بهم داد! شکلات کیلویی پنجاه تومان؟ واقعا چرا حسن؟ پارسال یک کیلو پسته بود! 

بالاخره قانع شدم که فروشنده مقصر نیست. شکلاتها را برداشتم و سوار ماشین شدم، ماشین کناری هم که حول شده بود کمی جلو رفت تا من از پارک بیام بیرون! از توی آیینه نگاهی کرد و از چشمام خوند که. من دنده عقب نمیرم ماشین را میگذارم دنده یک و حرکت میکنم و تو الان توی مسیر حرکتم هستی. البته متن را کاملا جدی خونده بود و تقریبا تا سر چهار راه بدون اینکه پشت سرش را نگاه کنه جلو رفت! 



شاید بتونی به همه دروغ بگی اما به خودت نه! پس بهتره با خودت روراست باشی. 

تو اونقدر قوی نیستی که بتونی جلوی یک سری اتفاقات را بگیری پس بهتره چشماتو باز کنی و باورشون کنی. 

تو هم گند میزنی، مثل خیلی دیگه از آدمها پس بهتره به خودت سخت نگیری. 

پایان قصه یعنی مردن، اگه میخوای زنده باشی بهتره یک داستان جدید را شروع کنی یک داستان قشنگتر. 

------------------------------------------------

آخرین سنگر سکوت نیست، آخرین سنگر بلاگه :) 


من اینجا را یجورایی خیلی دوست دارم، برام مثل یک خونه درختی یا غاری که توش با یک عده از دوستات جمع میشی میمونه. 

اما یک خصوصیت عجیب دارم اونکه وقتی چیزی را دوست دارم و باهاش راحتم، خیلی علاقه ای به تغییرش ندارم؛ بیان در طول این سالها تغییرات خوبی داشته و یک سری امکانات اضافه کرده که خیلی کمک میکنه و الان یک پنل حرفه ای و روان داره. 

تنها چیزی که هست اینه که برای خیلی هامون اینجا یک غار مخفیه، یک دفتر خاطرات چندساله! بهترین چیز حفظ اینجا در امن ترین حالت ممکن هست. 

یک خواسته هم از بیان دارم، یک قرار تنظیم کنن، یا معرفی از خودشون بگذارن و خط و مشی کاریشون را مشخص کنن تا بدونیم کیا برامون انقدر زحمت میکشن و این مسیر تا کجا ادامه داره. 

و اما حرف آخر؛ ما هم در مقابل برای حفظ اینجا باید کمک کنیم چه مادی چه معنوی! 

پی نوشت: ممنون از

فاطمه خانم عزیز که من را دعوت کردن. 



پیشنهاد میکنم یکی از شبهای هفته به جز پنج شنبه جمعه که جوجه بازها هجوم میارن، برای تفریح به دریاچه چیتگر برید و از تفریحات مهیجش استفاده کنید و توصیه میکنم اصلا سمت خرید یا غذاخوری های گرون و بی کیفیتش نرید. قایق تندرو را فراموش نکنید اونم توی تاریکی و خنکای شب عالیه. هرجا هم خسته شدید میتونید منتظر اتوبوس برقی بشین تا ادامه مسیر را سواره طی کنید. 



پیام را باز کردم، یک فیلم کوتاه چند ثانیه ای! زیرش متنی فوروارد شده : "سلام عزیزم عید نودوهشت است حسین وشکیبا رفتندطبقه خودمان هنوزهمان طور مانده فرقی نکرده!"
توی ذهنم میگردم دنبال اسم شکیبا اما پیدایش نمیکنم! حسین؟ حسین که زیاد است یکی دوتا نیستند. کدام حسین؟ 
چشم هایم را ریز میکنم و فیلم را اجرا میکنم، دختربچه ای کنار راهرو ایستاده و مردی با صدای نا آشنا میگوید: شکیبا؛ خونمون را دیدی؟ ما بیست سال اینجا زندگی کردیم. و دختر با لحنی شیرین جواب میدهد: بللللللهههه! بابا الان مامان اعظم داخل نیست؟! و حسین جواب میدهد: نه! 
دوربین میچرخد سمت راهرو و درها و من پرت میشوم در زمان به بیست و سه سال قبل! حالا یادم آمد حسین باجلان! پسر بزرگ آقای باجلان، همان که با پوست هندوانه ای که از دست من افتاده بود بینایی یک چشمش را از دست داد. آن روز را یادم نیست اما خاطره اش را بارها و بارها از مادرم شنیده ام؛ سعید و علیرضا پوست هندوانه را برمیدارند و از روی شیطنت و بچگی به سمت حسین پرت میکنند و آخر سر معلوم نمیشود که کار کدام شان بوده اما چشم حسین ضربه دید و بعد از مدتی بیناییش را از دست داد. 
از حسین فقط همین را یادم مانده اما از آن راهرو از آن خانه ها و آدم ها! میشود یک سریال ساخت. از خانه آقای قهری، پسرش آرش و دخترش ندا و خانوم قهری! آرش از من بزرگتر بود و همیشه توی مدرسه میگفتم دادشمه! خانه آقای کریم با دخترهای دوقلوش که همیشه عکس تولدشان را توی آلبوم عکس میدیدم و نمیدانستم من در آن تولد چه میخواستم! کنار دختر زشت آقای آذری(خدا را شکر دیگر هیچوقت ندیدمش). خانه آقای باجلان هم در همان طبقه بود، عرب بود، خانومش صداش میکرد حشی که مخفف حشمت بود، پسر دیگرش را هم صدا میزد متی که مخفف مهدی بود( هنوز هم قائده این یکی را که خیلی هم باب است نمیدانم)، حسین را هم که می شناسید و  اما پسر کوچکشان علی که همبازی من بود و بهش میگفتم علی کوچولو ( همان علی کوچولو یک مرد کوچک.) بعد ها فهمیدم که علی کوچولو یکسال هم از من بزرگتر بود اما چون لکنت زبان داشت و شیرین حرف میزد برای من همان علی کوچولو ماند. همه خاطرات علی تعریف کردنی نیست، یک روز آمده بود جلوی در و به مادرم میگفت خاهه خاهه (خاله) آیاویوووو!. 

حالا همه آن بچه ها بزرگ شدن، ازدواج کردن و حتی خودشون حالا بچه دار شدن! 

حالا اون ساختمون درب و داغون شده اما هنوز سرپاست و یک دنیا خاطره توی دل خودش داره. 

 


تا حالا شده یک چیزی را خیلی زیاد بخواهید؟ حالا با دلیل یا بی دلیل و فکر کنید حتما لازمه که اونو داشته باشین تا آسوده خاطر باشین و تمام فکرتون ناخودآگاه به سمت اون کشیده بشه. مثل نیاز به یک وسیله، یک کفش، یک ساعت، یک ماشین یا نیاز به انجام یک کار نیاز به سفر، یک خوراکی، یک کتاب یا یک آکواریوم، یا هر چیز دیگه ای! اونوقت چیکار میکنین؟ زمین و زمان را به هم میدوزین تا بهش برسین یا شرایط را می‌سنجید و اگه ضروری نباشه بیخیالش میشین؟ 

من اصولا آدم محافظه کاری هستم و همیشه فکر میکنم که آیا ممکنه بعدا پشیمون بشم یا نه! اما کارهایی هم هستن که اصلا به هیچ چیز جز حس خوبی که از انجامش میگیرم فکر نکردم و انجامش دادم و پشیمون هم نشدم. 

عنوان را درست خوندین بله، کرم! واقعا چیزی که مد نظرم هست بیشتر به همین عنوان میخورد تا چیز دیگه ای.


تمام طول هفته را منتظری تا جمعه برسه، چه روزهای پرکار و پر تنش و چه روزهای آرام و بی صدا. فکر میکنی جمعه روز خاصی هست، یک اتفاق نو رخ میده، یا کلی استراحت میکنی و خستگی کل هفته از تنت درمیره اما جمعه میرسه و تازه دلتنگ روزهای هفته میشی! شاید واقعا جمعه ها هیچی نداره جز دلتنگی. جمعه ها سوت پایانه، جمعه ها آخر جاده است!

اما با این حال روزهای هفته با یک دلخوشی سپری میشه، دلخوشیه رسیدن جمعه ای که تو میخوای!


سالهاست که زندگی توی این آب و خاک را به نگرانی گذراندیم، انگار که از خودمان اراده ای نداشته و منتظریم تا دیگران برایمان تصمیم بگیرند! مثل گله گوسفندی که نمیداند فردا قرار است گرگ به گله بزند یا شیر!  قرار است سیل گوسفندان را ببرد یا زیر آوار آغل بمانند.  شاید سرنوشت گله گوسفند همین است، همیشه قربانی بودن! کاش گوسفند نباشیم! 

____________________________________

از بچگی اسممان دنبال هم می آمد و اسم جدایمان برای کسی مفهومی نداشت با اینکه یکسال کوچکتر بودم اما مثل دوقلو های به هم چسبیده بودیم، غمگین ترین روز کودکیم وقتی بود که صبح اول مهر بیدار شدم و دیدم خواهرم توی خونه نیست، همه جا را گشتم و از مادرم سراغشو گرفتم! رفته بود مدرسه اما تا ظهر برمیگشت. از آن روز ها بیشتر از بیست و سه سال گذشته و حالا امشب که تمام وسایلش را از اتاقش جمع میکرد میدانستم که فردا دیگر تا ظهر برنمیگردد و اینبار باید به جای خالی اتاقش عادت کنم. 

_____________________________________

این ماه بارها و بارها نوشتم، از تولدم، از سی سالگی، از کار، از اتفاقات تازه از تلاش های دو باره و دوباره، از شوق سفر، از آدمها و غیر آدمها! اما منتشر نشد تا امشب. 


هیچ قهرمانی برای نجات تو از راه نخواهد رسید.

خودت قهرمان قصه خودت باش، قهرمانی که هیچوقت از پا نمیشینه، قهرمانی که همه نگاهها به اون ختم میشه، قهرمانی که آخر قصه میرسه به اون چه که میخواد! 

هیچ قصه ای یک قهرمان ترسو نمیخواد، هیچ قصه ای یک قهرمان منفعل و وامونده نمیخواد! 

قهرمان باش و به خودت افتخار کن. 


چهره اش شبیه شوماخره که بعد از بیست دور چرخیدن با سرعت متوسط 350 کیلومتر درساعت دور پیست موناکو از ماشینش پیاده شده و قبل ازینکه بطری شامپاینش را باز کنه توی چشمام خیره شده، هنوز مطمئن نیست که این پیروزی را باید جشن بگیره یا سوار ماشینش بشه و بیست دور دیگه دور پیست بچرخه! 

اما من هنوز دارم به اتفاقات چندوقت اخیر فکر میکنم که چرا دیشب برای دومین شب غیرمتوالی با تی شرت و ‌‌شلوار گرم توی خیابان بودم با این تفاوت که دیشب دنبال پسری بودم که داشت میرفت و شب اول تر دنبال پسری بودم که داشت نمی رفت یعنی زخمی یک گوشه کنار اتوبان با موتور داغانش و لباس های خونی افتاده بود. دیشب پیش خودم میگفتم خب رفت که رفت بعدش برمیگرده اما شب اول اگه چند دقیقه دیرتر شده بود، توی اون رفتن دیگه برگشتی نبود.

 شب اول بین اون همه شلوغی آمبولانس و ماشین پلیس و موتور درب و داغان گوشه اتوبان حواسم پیش علامت خطر قرمزی بود که چند متر بالاتر نصب کرده بودم تا ماشین ها زیرمان نکنند، دیشب حواسم کجا بود؟ پیش پدر نگرانش؟ یا پیش پدرم که حالا کیلومترها از ما دور شده؟ پیش مادر نگرانش یا مادرم که در پله ها سرگردان بود؟ یا پیش برادرش که چشمانش پر از اشک بود و قسمم داد که نگذار برود؟ نمیدانم رفت و حریف رفتنش نشدم. 

به خودم آمدم بجای شوماخر مدیر جدید روبرویم نشسته بود، از متوقف شدن حرکت لبهایش متوجه شدم عرایضش تمام شده و حالا مثل بوقلمون منتظر پاسخی از من است تا باز بلولوق بلولوق کند، فقط سرتکان دادم تا صدایم تحریکش نکند، اما اینبار متوجه کلماتی شدم؛ ما اینو از شما میخواهیم! 

چه دل خجسته ای داری؟ نه نه جوابش این نبود، آهان! حتماً با مساعدت شما و همکاران شدنیه! بله. 

آقای شوماخر دوباره سمت ماشینش میرفت و با لبخندی روی لب گفت البته این همه ماجرا نیست و 

این روزها عجیب تر از همیشه شدم، شلوغم ولی بیصدا.

__________ ___________ ______________

مثل خواب این ساعتا شلوغم ولی بی صدا آره

 

میرم سمت روزای نو ازت نمیخوام بفهمی برو

 

فقط


باز شدن پنل بیان و مرکز مدیریت برام مثل اتاق کنترل یک سفینه فضاییه! دوست دارم باهاش از زمین و آدم هاش دور بشم .

 به اون سیاره هایی سربزنم که رنگ و بویی از خیال داره، یک دنیای جدید داره و کلی قصه های قشنگ. 

لیوان بابونه دم کرده را دست میگیرم و طعمش را با قند مزه مزه می کنم و از نوشیدنش لذت میبرم . ستاره های روشن را یکی یکی زیر و رو میکنم و هرجا که چراغی روشن بود فرود میام و لا به لای نوشته ها چرخ میزنم.

توی دنیای یکی برف میاد و از ذوق بالا و پایین میپره، توی سیاره بعدی یک اتفاق نو افتاده صاحب سیاره خوشحاله. توی سیاره بعد یک مادر یک گوشه کز کرده و منتظره انگار و   

نگذاریم دیگران دنیامون را خط خطی کنن، دنیامون را همون شکلی بکشیم که دوست داریم.

 


فردا بعد از بیست و سه سال راهی یک سفر دور و دراز میشوم! راهی شهری که صدای بوق کشتی ها و صدای بالگرد هایش برایم آشناست، صدای موج دریا و مرغان دریایی. ازون شهر هنوز اسکله را یادمه و یک سکوی بی حفاظ و بلند با یک دریای سیاه و مواج، بازار شهر و بازار ماهی فروش ها، شلوغی و رفت و آمد مردم توی دل بازار و من؛ کودکی شش، هفت ساله که گاهی نگران و گاهی سرخوش پی چادر مشکی مادرم یا دستان محکمِ پدرم روانه میشدم.

سالها بود که چنین ذوقی برای سفر نداشتم تا امروز! اما حالا حس غریب برگشتن به خاطرات روزهای تلخ و شیرین کودکی.! یک غم عجیبی داره که نمیشه بیانش کرد.

________________________

ندانستن! قدیم ها انگار همه آدم ها میدونستن از دنیا چی میخوان اما حالا نه! نمونه اش شکل خرید کردنمون. قدیم ها هرچیزی که میخواستیم باید به بقال یا همون صاحب مغازه میگفتیم تا بهمون بده و دقیقا میدونستیم که چه چیزی و چه مقدار میخواهیم اما حالا دیگه همه چیز توی قفسه ها چیده شده و ما

سرگردون بین قفسه ها میچرخیم بلکه چیزی که میخواهیم را پیدا کنیم، چیزی که گاهی اصلا توی خیالمون هم نبوده! ندانستن هایی که گاهی برامون گرون تموم میشه. 


بندرعباس را هنوز هم دوست داشتم، آفتاب گرم و سوزانش، ساحل آرام و زیبایش، پشت شهر و بازار شلوغ ماهی فروش هایش ، مردم آرام و خونگرمش، پیشرفت شهر و حفظ ساختار سنتی اش، سمبوسه نادر و سمبوسه فرهاد! کتاب فروشی سیار و ساختمان های فرسوده هدیش و سورو. 

هرمز زیباست، هرمز زیباست و هرمز زیباست.

قشم هنوز مهجور است.

__________________________________

یک سری درد ها و سختی باعث قوی تر شدن و بزرگتر شدن انسان میشه و هروقت بهشون فکر میکنی یا یادآوری میشه احساس غرور میکنی و لبخند میزنی!

اما هیچوقت دوست ندارم این روزها دیگه یادم بیاد، بخدا که ما مستحق این همه درد بابت ندانم کاری و بی وجدانی و جهل عده ای دیگر نبودیم. 


هی ذهنم را شخم میزدم تا از لابلای این خاک سفت و لم یزرع دانه ای پیدا کنم که جوانه ای شود برای نامه به شخصیت محبوب داستانی ام، اما انگار این عادت میانه روی از کودکی هم در وجودم بوده است و با اینکه علاقه زیادی به فیلم و کارتون و داستان و . داشتم اما نه به شخصیت خاصی علاقه زیادی داشتم و نه به طور جد از کسی متنفر بودم! این وسط فقط پلیس آهنی بود که کمی به کار این روزها می آمد و کمی هم به شخصیتش علاقه مند بودم اما فی الواقع پلیس آهنی وجود ندارد که بخواهد ما را همراهی کند. پس به دنبال دومین شخصیت محبوبم رفتم که به شدت برای من و برخی شما آشناست.

سلام آقا کاظم

احوال این روزهای شما چطور است؟ فیروزه خانوم دخترتان چطورند؟ هنور هم به ایران می آیید و برای نوه هایتان از خوراکی های داخل هواپیما سوغات می آورید؟ راستی شیر خانه که چکه میکند هنوز خودتان دست به آچار می شوید؟

دیوارهای خانه ما که حالا شش ساله شده کمی ترک برداشته و به قول بساز بفروش ها نشست کرده، یادتان باشد دفعه بعد که به ایران آمدید طریقه بتونه کردن و ترکیب رنگ مناسب را طبق تجربه هایتان به من هم یاد بدهید تا ترک های دیوار را بگیرم و دستی به سر و روی خانه بکشیم، شاید اینبار دیوارها را یک رنگ ابر و بادی و شاد زدیم. 

حتماً توی این سالها زبانتان منظورم زبان انگلیسی است تقویت شده و دیگر فقط در حوزه مهندسی نفت تخصصی صحبت نمیکنید؛ می شود از آقای ترامپ بپرسید آیا او هم در قضایای اخیر دخالت داشته؟ نمیدانم چرا دوست دارم بدانم او و سایر ابرقدرت های پلید کجای این ماجرا هستند!

دیدارتان با انشتین خاطرات هست؟ البته که نمی شود چنین اتفاق بزرگی را فراموش کرد، کاش انیشتین فورمولی برای این روزها نوشته بود و خصوصی آن را به شما سپرده بود تا امروز از آن استفاده کنید، راستی همچین کاری نکرده؟

آقا کاظم عزیز خلاصه اسم شما برای من یادآور بهترین خاطرات است یادآور خندیدن از ته دل، یادآور روزهای خوب که به همت قلم دخترتان خانوم جزایری فراهم شد و باعث شد این نامه را برایتان بنویسم. دو روز مانده به عید و دلمان تنگ شده برای "عطر سنبل عطر کاج"، کاش زودتر funny به farsi برگردد و شما و همه پدرها و همه مادر ها و همه عزیزان سالم و سلامت به دور همدیگر جمع شویم. پیشاپیش سال خوبی را برایتان آرزو میکنم پر از مهر پر از سلامتی و پر از خنده های از ته دل.

ارادتمند شما محمود

چهارشنبه بیست و هشتم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و هشت شمسی


دو هفته از عید گذشت و امروز صبح که داشتم میرفتم سرکار دوباره تهران مثل میدان جنگ بود همه طوری ماشین ها را گاز میدادن و از هم سبقت میگرفتن که اصلاً فکر نمیکردی با روزهای عادی تفاوتی داره و شهر شکلی کاملاً عادی داشت. 

اما اگه هنوز توی خونه هستین و دلتون یک بازی دور همی میخواد یک پیشنهاد دارم براتون. این

برنامه  را روی گوشی هاتون نصب کنید، آیدی دوستاتون را بپرسید و از یک بازی دو یا چند نفره لذت ببرید.

الان که پایتخت تموم شد ساعت ده شب چیکار کنیم؟ ساعت یازده چی؟ 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها